تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 10 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

جمعه 90/3/13 پارک جنگل قائم- شنبه 90/3/14 پارک جنگلی-یکشنبه 90/3/15

جمعه 90/3/13 امروز صبح که از خواب بیدار شدیم بابایی گفت بریم بیرون صبحانه بخوریم منم قبول کردم. بابایی صبحانه رو آماده میکرد منم کارهای شما رو میکردم. رفتیم جنگل قائم نشستیم صبحانمون رو خوردیم و بعدش چرخی زدیم و چند تا عکس گرفتیم.      موقع برگشتن هم یه بستنی بابایی برام خرید و خوردم بعدش رفتیم خونه بابا بزرگیت سری بزنیم که ناهار هم موندیم(آبگوشت مرغ داشتن) و بعد برگشتیم خونه. استراحتی کردیم. شب هم رفتیم خونه بی بی جون سری زدیم سمانه و نی نی اش هم اونجا بودن شما با نی نی اونام درگیر شدی. یه پیشدستی  دستت بود میخواستی مال اون رو هم بگیری و خلاصه نینی شون رو به گریه انداختی. بعدش کباب ترکی...
17 خرداد 1390

تارا فیلم

   Glitterfy.com - Photo Flipbooks Glitterfy.com - Photo Flipbooks  تارا در پارک جنگل قائم                     تارا در حال برداشتن مهر نماز باباش و فرار کردن   ...
17 خرداد 1390

5 شنبه 90/3/12 - تعطیلات خونه نشین شدیم..

5 شنبه امروز صبح من و شما دوباره با هم بودیم و پیش هم. عصر هم باباییت بعد از دانشگاهش اومد خونه پیشمون. داشتیم کارهامون رو میکردیم تا بریم بیرون که عمو علی اینها اومدند خونمون. عمو علی اومده بود آنتن تلویزیونمون رو درست کنه. اولش الهه و آبتین بالا نیومده بودند؟ نمیدونم چرا؟ خلاصه بابایی رو فرستادم پایین تا دعوتشون کنه بیان بالا ... بلاخره آبتین هم اومد و شما ذوق زده شروع کردی به بازی کردن با آبتین. بعدش هم رفتیم تو حیاط اونجام شما همش میدویدی این ور میدویدی اون ور میرفتی تو باغچه دست میزدی به برگها شلنگ رو میگرفتی دستت میشستی رو زمین خاکی و خیس(گلی) و خلاصه حسابی اذیت و کلافم کردی... تا اینکه اومدیم بالا. عمو اینها رفتن و ما هم رفتیم ...
17 خرداد 1390

شیدا خانم درسخون...

آفرین شیدا خانم. اشکال نداره. منم همسن تو بودم وضعم همین بود. باید این دوران رو بگذرونی تا به آرامش و خوشی برسی. تابستون خاله نسرین نیست یه برنامه بریز با شیوا بیایین اینجا پیش من و تارا و واسه من بچه نگه دارین.   تا حسابی حالتون جا بیاد. باشه؟؟؟ ...
16 خرداد 1390

شیدا و شیوای LAZY ....

ما که تعطیلیها جایی نمیریم. ولی کاشکی این شیوا خانم و شیدا خانم یه همتی میکردن و میومدن پیش ما................. تنبلها تکون بخورین... ما دق کردیم. یه بار هم شما بیایین.. ...
11 خرداد 1390

بای بای

دوستای عزیز تا دوشنبه هفته آینده نمیتونم وب تارا رو بروز کنم. پس خداحافظ تا بعد........ تعطیلات خوش بگذره......
11 خرداد 1390

سه شنبه ٩٠/٣/١٠

سه شنبه ٩٠/٣/١٠   دیروز  عصر خونه مامان شایسته دعای ختم انعام بود. مامان نسرین هم دعوت بود و ٣ تایی با هم رفتیم اونجا. شما هم پیراهن سفیدت رو پوشیدی. اونجا بچه های وجیهه و مریم خانم هم بودند و شما همراه و همپای اونها میدویدی .   راستی امروز دیدم که باباییت هم واسمون نظر گذاشته. دیروز که از وبلاگمون واسش گفتم آدرسش رو ازم گرفت و دیروز عصر از دفترش به وبمون سر زده. اولین باره که وبمون رو میدیده.   اینم نوشته بابایی واسه ما:  دستت درد نکنه سارا چه وبلاگ قشنگی واسه دخترمون ساختی اولین باره که میبینمش من فرصت زیادی در طول روز ندارم ولی سعی می کنم از این به بعد بیشتر بیام تارایی قدر مامانتو...
10 خرداد 1390

تارا حالش خوف شده-خیلی بد دوا هست- کادو مامان شایسته رو دادیم

دوشنبه 90/3/2       امروز صبح من تو اداره خیلی سرم شلوغ بود و کار داشتم. ظهر هم که اومدم خونه علارقم بقیه روزها شما لالا نکردی منم خیلی خسته بودم... بلاخره ساعتهای 5 بود که لالا به چشمتون اومد و تا 6 تونستم منم یه چرتی بزنم. راستی نازگلکم از دیروز که دکتر دایی آنتی بیوتیک داد بهت حالت خوف شده و دیگه و تب نداری . بقول مامان نسرین دکتر دایی اخمالو هست ولی دستش خوبه و تشخیصش درسته... ***ولی شما خیلی خیلی بد دارو هستی. اصلا خوب دواهاتو نمیخوری به هزار مکافات باید بهت دوا بدیم. دیشب بابا جواد مجبور شد شربت کلپولت رو بریزه تو شیرت تا بخوری. امشب هم مجبور شدیم آنتی بیوتیکت رو تو آب بریزیم و به هوای آب خوردن بهت ب...
9 خرداد 1390